سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 
قالب وبلاگ
در عملیات والفجر9 موفق شدیم ارتفاعی را که مقر یکی از تیپ های دشمن بود و موقعیتی کاملا استراتژیک داشت بگیریم. عراقی ها با یک حرکت تاکتیکی درست، در ارتفاع بعدی، خط دومشان را تشکیل داده بودند، شدت آتش آنها به قدری زیاد بود که واقعاً ما را زمین گیر کرده بودند، طوری که سرمان را هم نمی توانستیم بالا بیاوریم. درست در چنین شرایطی یک موتور سوار داشت با سرعت از روی یک تپه، که کاملا در تیر رس عراقی ها بود به سمت ما می آمد. بی مهابا می آمد تا رسید به محدوده خط ما. پیاده شد، در کمال تعجب دیدم که پرتقالی از توی جیب بادگیرش در آورد شروع کرد به پوست کردن؛ راست ایستاده بود، انگار نه انگار که اینجا خط مقدم است و آتش از زمین و آسمان دارد می بارد. کمی که دقت کردم، دیدم او کسی جر محمود کاوه نیست. نه اسلحه ای، نه بی سیمی و نه همراهی داشت. اطرافش را نگاه می کرد، بعد مشتی خاک از لبه، کانال برداشت و باقدرت آنرا پاشید سمت عراقیها؛ رو کرد به بچه ها و گفت: انشاا... خدا کورشان می کند، لازم نیست شما کپ کنید، بعد هم رفت. کم کم مه، سراسر منطقه را پوشاند، هر لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد. خوب به خاطر دارم ،در مدت یک هفته ای که عملیات ادامه داشت، دید تیر دشمن کور شد؛ طوریکه دیگر نتوانست از آتش توپخانه و ادواتش استفاده کند. ما هم بدون اینکه لو بریم و یا دیده بشیم همه اهدافمان را گرفتیم.
(خاطره از محسن محسنی نیا)


[ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 11:8 صبح ] [ دیده بان ] [ نظرات () ]

بچه ها همه دست بکار شده بودند ، شب نشده کار سنگر فرماندهی را تمام کردند، اتفاقاً همان موقع هم محمود(ش کاوه) از جلسه قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را دید، وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: اینجا که ناقصه، با تعجب گفتم: کجاش ناقصه، گفت: برو نگاه کن می بینی، رفتم و چهار چشمی همه ی چیزها را نگاه کردم، هر چه که لازمه ی یک سنگر فرماندهی است آنجا بود، برگشتم و گفتم: به نظر من که نقصی نداره، رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد؛ توی تاریکی شب به دقت نگاه کردم، دیدم عکس حضرت امام است، دوزاری ام جا افتاد که نقص سنگر چیست، محمود گفت:

سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشد، ناقص است.

(خاطره از علی صلاحی)


[ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 10:46 صبح ] [ دیده بان ] [ نظرات () ]

دست راستش مجروح شده بود، آمده بود ملاقات آیت ا... خامنهای که آن موقع رئیس جمهور بودندحدود نیم ساعت باهم بودند شب پیش من ماند،تا ساعت یک نیمه شب مرتب این طرف وآن طرف تلفن می زد وکارهایش را دنبال میکرد
در ضمن دستوراتی هم می داد ، دیدم اینطوری نمی شود خوابید، ناچار تو اتاق دیگری بردمش، یک تلفن هم گذاشتم جلویش
تا خود سحر هر وقت بلند می شدم ، بیدار بود و به جا های مختلف زنگ می زد ، آن شب اصلا نخوابید
بعد ها آقا راجع به ملاقات آن روز با شهید محمود کاوه می گفتند:
من به آنهایی که دستشان مجروح است حساسیت دارم، ازش پرسیدم دستت درد می کند و او گفت نه
ایشان می گفتند: اینکه انسان دردش را کتمان کند مستحب است
(خاطره از علی شمقدری)


[ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 10:39 صبح ] [ دیده بان ] [ نظرات () ]
          


درباره وبلاگ

میگن وقتی بچه شیشه میشگنه! اگه با مرام باشه میره قلکش رو میشکنه! و میره پیش صاحب شیشه و میگه همه پولم همینه... اونم اگه مثه بچه با مرام باشه... اشک بچه رو پاک میکنه و میگه حالا که خودت رو شکسته منم می بخشمت..... خدایا هم دلمون شکستست... هم قلکمون... اصلن بضاعت ما مزجاته! تازه گم هم شدیم... کسی نیست ما رو پیدا کنه؟! + و اکنون در سال 91 خانوداگی و دوستانه کردیم این وبلاگ رو برای نوشتن از سبک زندگی، یک زندگی به سبک ایرانی اسلامی تجربه ها و حکایت ها و آشپزی ها . .... هر چه به درد یک زندگانی! بکند
آرشیو مطالب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 55697