| ||
نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... روز پر ذکری بود... چند بار کتاب دعا رو سر و ور کرده بود... روحانی کاروان هم که مرتب رو منبر بود... زل زده بود به تاریکی و یاد چک هاش افتاده بود... یاد اینکه باید بمحض برگشتن بره سراغ اجاره مغازهها ... نشسته بود و زل زده بود به تاریکی.... خسته شده بود... قِل قِل داشت اشکش میریخت رو خاکهای بیابون... امروز باید به صاحبش میرسید... مطمئن بود که هست... اما خودش نبود... بارش سبک شده بود ولی نه اونقدر که محضر امام رو درک کنه... [ پنج شنبه 88/9/5 ] [ 11:28 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
+ خانه را بشرطی به تو و همسرت اجاره میدهم که هر بچه ای که در این خانه خدای متعال به تو و همسرت داد، ماهی 10تومان از اجاره بها کم کنی! + أین عمار!!! [ شنبه 88/8/30 ] [ 9:46 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
+ در مورد نشستن غبار روزگار بر جلد قرآن کریم خیلی فرموده اند، عرض میکنم: قرآن ی که خوانده نشود تا خاک بگیرد ، باید صاحب ظاهری آن را گچ! گرفت. [ شنبه 88/8/30 ] [ 9:45 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد قزوه [ چهارشنبه 88/8/27 ] [ 3:45 عصر ] [ مخبت ]
[ نظرات () ]
|
بازدید امروز: 115 بازدید دیروز: 2 کل بازدیدها: 56693 |